گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد سی و سوم
.درگذشت ملك معظم صاحب دمشق و فرمانروائي فرزند او




در اين سال ملك معظم عيسي، پسر ملك عادل، روز جمعه آخر ذي القعده درگذشت.
بيماري او اسهال خوني بود.
مدت فرمانروائي او در شهر دمشق، پس از درگذشت پدرش، ملك عادل، ده سال و پنج ماه و بيست روز بود.
با برخي از علوم آشنائي داشت و در آنها استاد بود. از آن جمله فقه طبق مذهب ابو حنيفه، كه مدت زيادي به مطالعه آن پرداخته و در آن صاحب رأي و تميز شده بود.
ديگر علم نحو، كه بيش از اندازه بدان سرگرم مي‌شد تا درين رشته استاد گرديد.
همچنين در لغت و غيره.
دستور داده بود تا در لغت كتاب جامع بزرگي برايش
ص: 85
تاليف كنند كه صحاح يا صحاح اللغة تأليف اسماعيل بن حماد جوهري را نيز شامل گردد و آنچه در صحاح از التهذيب ارموي و الجمهره ابن دريد و كتابهاي ديگر فوت شده، در آن بگنجانند.
همچنين دستور داد تا مسند احمد بن حنبل را در باب‌هاي ويژه‌اي مرتب كنند و هر حديثي را به بابي كه بدان معني تخصيص يافته وارد سازند. مثلا احاديث مربوط به طهارت در باب طهارت، احاديث نماز در باب نماز، همچنين رقائق، تفسير، غزوات هر كدام را در باب مخصوص خود قرار دهند تا كتاب جامعي شود.
او علم را از راه صحيح خود توسعه مي‌داد و علما از گوشه و كنار به درگاه او روي مي‌آوردند.
ملك معظم مسند را از يكي از ياران ابن الحصين شنيده بود.
او نيز ايشان را گرامي مي‌داشت و مقرري‌هاي بسيار براي ايشان معين مي‌فرمود.
انان را به خود نزديك مي‌ساخت و همنشينشان مي‌شد، از آنان بهره مي‌برد و به آنان بهره مي‌رساند.
با اهل علم به بحث مي‌پرداخت و حتي سخناني را كه نمي‌پسنديد، با صبر و شكيبائي گوش مي‌داد.
از كساني كه همنشين و همدمش بودند، هيچ كس از او سخن ناگواري نشنيده بود كه وي را برنجاند.
عقيده خوبي داشت و اغلب مي‌گفت: «من در اصول به آنچه ابو جعفر طحاوي نوشته است اعتقاد دارم.» و هنگام مرگش وصيت كرد كه او را در كفن سپيد بگذارند و در جامه‌اي نگذارند كه طلا داشته باشد. براي آرامگاهش نيز بنايي نسازند، بلكه قبرش در صحرا
ص: 86
زير آسمان باشد.
هنگام بيماري نيز مي‌گفت:
«من براي كاري كه در دمياط كردم پيش خداوند بزرگ اجري دارم و اميدوارم كه به همين سبب مرا بيامرزد.» پس از درگذشت او، پسرش داود به جايش نشست و ملقب به الملك الناصر گرديد.
ملك ناصر درين هنگام نزديك به ده سال داشت.
ص: 87

برخي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال گراني در ديار جزيره همچنان دوام داشت و نرخ‌ها پي در پي گاه كمي بالا مي‌رفت و گاه اندكي پائين مي‌آمد.
در سراسر ماه شباط و ده روز از ماه آذار بارش باران قطع شد و نرخ‌ها بالاتر رفت و گراني بيش‌تر شد.
در موصل بهاي گندم هر دو مكوك به يك دينار و دو قيراط، و قيمت جو هم هر سه مكوك موصلي به يك دينار و دو قيراط رسيد.
بهاي هر چيزي درين سال گران بود.
در اين سال، در فصل بهار، گوشت گوسپند در موصل كاهش يافت و قيمتش بالا رفت چنان كه هر يك رطل بغدادي گوشت
ص: 88
به دو حبه [ (1)] فروخته مي‌شد و چه بسا كه در برخي از روزها از اين هم بيش‌تر به فروش مي‌رسيد.
برخي از كساني كه در موصل به گوسفند فروشي اشتغال داشتند براي من حكايت كردند كه اغلب در روز تنها يك بره مي‌فروختند نه بيش‌تر، در برخي از روزها پنج و در برخي ديگر شش بره به فروش مي‌رفت. گاهي كم‌تر مي‌شد و گاهي بيش‌تر.
چنين كسادي شنيده نشده بود و ما در سراسر عمر خود همانندش را نديديم، كسي هم براي ما نظيرش را نگفته بود زيرا معمولا در بهار گوشت فراوان مي‌شود و نرخش پائين مي‌آيد چون تركمانان و كردان و گيلك‌ها از نقاطي كه زمستان را در آن جاها مي‌گذرانند به زوزان نقل مكان مي‌كنند. از اين رو گوسفند را ارزان مي‌فروشند.
گوشت هر سال در اين فصل، هر شش يا هفت رطل يك قيراط قيمت داشت و امسال بهاي هر رطلش به دو حبه رسيد.
در اين سال، در دهم ماه آذار (ماه اول بهار) كه برابر مي‌شد با بيستم ربيع الاول دو بار در موصل برف باريد و اين به راستي
______________________________
[ (1)]- حبه يك چهل و هشتم درهم بوده است (از لغتنامه دهخدا) به طور كلي امروز مشكل مي‌توان به دقت تعيين كرد كه هر واحد وزن يا هر واحد پول معمول در آن زمان چقدر بوده است. معذلك شايد خوانندگاني كه علاقمند هستند بتوانند به كمك فرهنگ‌ها و كتبي كه درين باره نوشته شده، از قيمت‌هاي آن روزگار آگاهي يابند. م
ص: 89
شگفت‌انگيز بود و همانندش شنيده نشده بود.
اين برف كه نابهنگام باريد شكوفه‌هايي كه تازه روئيده بودند مانند شكوفه‌هاي بادام و زردآلو و گوجه و گلابي، همه را از بين برد.
اخباري هم كه از سراسر عراق رسيد همه حكايت از همين آفت مي‌كرد كه شكوفه‌ها و ميوه‌ها را نابود ساخته بود.
چنين پيشامدي در ديار جزيره و شام شگفت‌انگيزتر مي‌باشد زيرا اين نقاط از همه جا در چنين زماني گرم‌ترند.
در اين سال گروهي از تركمانان كه در پيرامون توابع حلب مي‌زيستند، بر يكي از شهسواران مشهور فرقه داويه فرنگي در انطاكيه دست يافتند و او را كشتند.
فرقه داويه از اين رويداد آگاهي يافتند و به تركمانان حمله بردند و از ايشان گروهي را كشتند و گروهي را اسير كردند و اموالشان را به غنيمت گرفتند.
اين خبر به گوش اتابك شهاب الدين رسيد كه زمام امور حلب را در دست داشت.
او به فرنگيان نامه نگاشت و تهديدشان كرد كه بر شهرهاي ايشان حمله خواهد برد.
تصادفا مقارن همين احوال لشكر حلب نيز دو شهسوار بزرگ فرقه داويه را كشته بودند.
از اين رو تهديد شهاب الدين مؤثر واقع شد و فرنگيان
ص: 90
ترسيدند و حاضر به صلح شدند و بسياري از اموال و زنان و اسيراني كه از تركمانان گرفته بودند، به ايشان برگرداندند. در اين سال، در ماه رجب، گروه انبوهي از ساكنان ديار بكر گرد هم آمدند و به فكر حمله بر جزيره ابن عمر افتادند.
صاحب جزيره تازه كشته شده بود.
هنگامي كه به شهر جزيره حمله بردند، مردم قريه بزرگي از شهر جزيره، كه سلكون نام داشت با يك ديگر همدست شدند و به جنگ ايشان شتافتند.
با ايشان روبرو شدند و از پيش از ظهر تا عصر جنگيدند.
پيكار ميانشان به درازا كشيد. بعد اهل قريه سلكون به كردان حمله بردند و آنان را شكست دادند و در ميانشان دست به كشتار نهادند و اموالشان را غارت كردند و سالم باز گشتند.
ص: 91

(625) وقايع سال ششصد و بيست و پنجم هجري قمري‌

اختلاف ميان جلال الدين و برادرش‌

در اين سال غياث الدين بن خوارزمشاه، كه از سوي پدر برادر جلال الدين بود، و گروهي از سرداران نسبت به جلال الدين خوارزمشاه بد گمان شدند و از او بيمناك گرديدند.
اين گروه مي‌خواستند كه خود را از قيد جلال الدين خلاص كنند ولي نمي‌توانستند تا اين كه مغولان به تاخت و تاز پرداختند و جلال الدين سرگرم پيكار با آنان گرديد.
در اين هنگام غياث الدين و همراهانش فرصت را غنيمت شمردند و گريختند و روانه خوزستان شدند كه جزو قلمرو خليفه عباسي بود.
مي‌خواستند به فرمان خليفه در آيند و در شمار فرمانبرداران او باشند ولي نماينده خليفه در خوزستان اين موضوع را باور نكرد و پنداشت كه شايد نيرنگ و فريبي در كار باشد.
ص: 92
از اين رو، نگذاشت كه آنان داخل خوزستان شوند.
بنابر اين غياث الدين با همراهان خود در جائي كه اردو زده بود ماند.
مدتي كه گذشت و اين كار به درازا كشيد و او ديد از اقامت خود در آن جا نتيجه‌اي نمي‌گيرد، خوزستان را ترك گفت و رهسپار شهرهاي اسماعيليان گرديد و خود را به ايشان رساند و در پناهشان قرار گرفت.
جلال الدين خوارزمشاه كه تازه از كار مغولان فراغت يافته و به تبريز بازگشته بود، در ميدان چوگان بازي مي‌كرد كه شنيد برادرش به اصفهان رفته است.
به شنيدن اين خبر چوگان را از دست انداخت و شتابان روانه گرديد.
در راه شنيد كه برادرش به اصفهان نرفته بلكه پيش اسماعيليان رفته و به آنان پناهنده شده است.
از اين رو به سوي شهرهاي اسماعيليان برگشت تا چنانچه برادرش را تسليم نكنند به تاراج شهرهاي ايشان پردازد.
در آن جا براي پيشواي اسماعيليان پيام فرستاد و برادر خود را از او خواست.
پيشواي اسماعيليان در پاسخ گفت:
«برادر تو تازه پيش ما آمده است. او سلطان و سلطانزاده‌اي است كه به ما پناه آورده و روا نيست كه تسليمش كنيم.
اما او را در پيش خود نگاه مي‌داريم و نمي‌گذاريم كه هيچيك از شهرهاي تو را بگيرد.
ص: 93
از تو هم خواهش مي‌كنيم كه شفاعت ما را بپذيري و به آنچه گفتيم اعتماد كني.
البته هر گاه از او كاري سر زد كه خلاف ميل تو بود يا به شهرهاي تو آسيبي رساند، آن شهرها در اختيار تست و مي‌تواني هر كاري كه دلت خواست با او بكني.» جلال الدين خوارزمشاه اين سخنان را پذيرفت و سوگندشان داد كه به گفته‌هاي خود وفادار مانند.
آنگاه از پيش ايشان برگشت و به خلاط رفت چنان كه ما به خواست خداي بزرگ به زودي جريان آن را شرح خواهيم داد.
ص: 94

جنگ ميان جلال الدين و مغولان‌

در اين سال مغولان تاخت و تاز به ري را از سر گرفتند و ميان ايشان و جلال الدين بي‌كارهائي روي داد كه شماره اين پيكارها را براي ما به اختلاف ذكر كرده‌اند.
برخي از اين نبردها به شكست او پايان مي‌پذيرفت ولي در آخرين نبردي كه در اين سال كرد به پيروزي رسيد.
نخستين نبردي كه ميانشان در گرفت شگفتي‌هاي تازه‌اي همراه داشت.
چنگيز خان بر پيشواي اين مغولان خشم گرفته و او را از خود دور ساخته و از شهرهاي خويش بيرون كرده بود.
او پس از رانده شدن از نزد چنگيز به ري رفت تا بر آن نواحي‌ها چيرگي يابد.
جلال الدين در آن جا با او روبرو گرديد و جنگي سخت ميانشان در گرفت.
جلال الدين خوارزمشاه در اين نبرد شكست خورد و گريخت.
ص: 95
بار ديگر برگشت ولي باز هم شكست خورد.
اين بار رهسپار اصفهان گرديد و ميان اصفهان و ري اردو زد و لشكريان و كسان ديگري را كه زير فرمانش بودند گرد آورد.
از كساني كه به وي پيوسته بودند، فرمانرواي شهرهاي فارس- پسر اتابك سعد- بود كه پس از درگذشت پدر خويش، همچنان كه پيش از اين گفتيم، به فرمانروائي رسيده بود.
جلال الدين، با اين آمادگي، به جنگ برگشت و با مغولان روبرو شد.
هنگامي كه هر دسته در برابر دسته ديگر براي نبرد صف آرائي كرده بود، غياث الدين، برادر جلال الدين خوارزمشاه، با سرداراني كه براي كناره‌گيري از جلال الدين با وي موافقت كرده بودند، از ميدان جنگ دور شد.
اين گروه كناره گرفتند و به سوئي كه مي‌خواستند بروند روي آوردند.
مغولان همينكه ديدند ايشان از ميدان جنگ دور مي‌شوند گمان بردند كه مي‌خواهند از پشت ايشان سر در آورند و بدين گونه، از دو سو با آنان بجنگند.
مغولان، روي اين انديشه، گريختند و فرمانرواي شهرهاي فارس سر در پي ايشان نهاد.
اما جلال الدين خوارزمشاه همينكه كناره گيري برادر خود و ساير سرداران را ديد، گمان برد كه بازگشت مغولان نيرنگي است براي اين كه او را به دنبال خويش بكشانند.
اين بود كه از فرجام كار انديشناك شد و گريزان برگشت،
ص: 96
و جرئت نكرد كه داخل اصفهان شود زيرا مي‌ترسيد مغولان او را در آن جا محاصره كنند.
از اين رو به سميرم رفت.
اما فرمانرواي فارس كه در پي مغولان شتافته و بد، چون نه جلال الدين را با خود ديد و نه لشكر او را، از مغولان ترسيد و از تعقيبشان دست كشيد و بازگشت.
مغولان نيز همينكه ديدند هيچكس در پي ايشان نيست و تعقيبشان نمي‌كند، از گريز باز ايستادند.
بعد به سوي اصفهان برگشتند و در راه خود هيچكس را نيافتند كه از پيشروي آنها جلوگيري كند.
اين بود كه راه خويش را پيمودند تا به اصفهان رسيدند و آن شهر را محاصره كردند.
مردم اصفهان گمان مي‌كردند كه جلال الدين خوارزمشاه از ميان رفته و نابود شده است.
در اين انديشه بودند و مغولان نيز آنان را محاصره كرده بودند كه پيكي از سوي جلال الدين خوارزمشاه رسيد تا از سلامت او آگاهشان كند.
جلال الدين به وسيله او براي مردم اصفهان پيام فرستاده بود كه: «من گردشي مي‌كنم تا لشكرياني را كه سالم مانده‌اند گرد آورم و پيش شما بيايم تا با هم بر مغولان بتازيم و از اصفهان دورشان كنيم.» مردم اصفهان كه از سلامت جلال الدين خوارزمشاه آگاهي يافتند بدو پيام فرستادند و او را به سوي خويش فرا خواندند و وعده
ص: 97
دادند كه او را ياري خواهند كرد و همراه او بر دشمنش حمله خواهند برد.
مردم اصفهان با او براي پيكار حركت كردند و با مغولان بدان سو روانه شد و به اصفهانيان پيوست.
مردم اصفهان با او براي پيكار حركت كردند و با مغولان به زد و خورد پرداختند.
مغولان در اين جنگ بدترين شكست را خوردند و گريختند.
جلال الدين سر در پي ايشان نهاد و تا ري تعقيبشان كرد و تا توانست از آنان كشت و اسير ساخت.
همينكه مغولان از ري دور شدند، جلال الدين در ري ماند.
پسر چنگيز خان در آن جا برايش پيام فرستاد و گفت:
«اينها از ياران ما نبودند و ما ايشان را از پيش خود رانده بوديم.» جلال الدين همينكه از سوي چنگيز خان آسوده خاطر شد، به آذربايجان بازگشت.
ص: 98

پيشروي فرنگيان به سوي شام و آباد ساختن صيدا

در اين سال بسياري از فرنگيان از شهرهاي خود در غرب، مانند سيسيل و نواحي آن سوي سيسيل حركت كردند و به سوي شهرهايي كه در شام داشتند مانند عكا و صور و شهرهاي ديگري در كرانه شام روانه شدند.
جمعيت ايشان رفته رفته افزايش يافت.
پيش از اينها گروه ديگري هم در صدد حمله بر آمده ولي نتوانسته بودند كه به راه افتند و جنگ را آغاز كنند يكي به خاطر تأخير امپراتور آلمان كه فرمانرواي ايشان بود و فرماندهي لشكرشان را بر عهده داشت. ديگر براي اين كه ملك معظم عيسي زنده بود و او مردي دلاور و بيباك به شمار مي‌رفت.
وقتي ملك معظم، چنانكه پيش ازين گفتيم، درگذشت و
ص: 99
پسرش پس از او جانشينش شد و در دمشق به فرمانروائي نشست فرنگيان در انديشه تاخت و تاز برآمدند و از عكا و صور و بيروت به پيكار برخاستند و تا صيدا پيش رفتند.
نيمي از صيدا به فرنگيان و نيم ديگر به مسلمانان تعلق داشت.
باروي شهر نيز خراب بود. فرنگيان آن را ساختند و بر شهر دست يافتند.
اين پيروزي از آن رو بهره ايشان شد كه حصن‌هاي نزديك صيدا، مانند تبنين و هونين و غيره را، چنان كه پيش ازين به تفصيل گفتيم، قبلا ويران كرده بودند.
لذا همينكه توانائي و نيرومندي فرنگيان فزوني يافت، طمعشان به تصرف شهرهاي شام قوت گرفت و در راه خود بر جزيره قبرس چيره شدند و آن جا را گرفتند.
از آن جا روانه عكا شدند و مسلمانان ازين بابت به وحشت افتادند.
خداي بزرگ به حق محمد و آل محمد آنان را خوار گرداند و مسلمانان را ياري دهد.
سبب ديگر پيروزي فرنگيان نيز اين بود كه امپراطور آلمان به شام رسيده بود.
ص: 100

دست يافتن كيقباد بر ارزنگان‌

در اين سال علاء الدين كيقباد بن كيخسرو بن قلج ارسلان كه صاحب قونيه و اقصرا و ملطيه و شهرهاي ديگري از روم شرقي بود، ارزنگان را گرفت.
سبب دست يابي او بر اين شهر آن بود كه بهرامشاه، صاحب ارزنگان، كه در آن جا مدتي دراز فرمانروائي كرده و سالهاي عمرش از شصت گذشته بود، وفات يافت.
او در فرمان قلج ارسلان بود و پس از قلج ارسلان نيز همچنان از فرزندان وي فرمانبرداري مي‌كرد.
پس از درگذشت بهرامشاه، پسرش علاء الدين داود شاه به جايش نشست.
كيقباد براي داود شاه پيام فرستاد و از او خواست كه لشكري بسيج كند و خود نيز با آن لشكر به حضور وي بيايد تا با هم به ارزن الروم بروند و آن جا را محاصره كند.
ص: 101
داود شاه خواست او را عملي كرد و همراه لشكري كه فراهم آورده بود پيش او رفت.
كيقباد، همينكه داود شاه به حضورش رسيد، او را دستگير كرد و شهر ارزنگان را از او گرفت.
داود شاه دژي داشت كه از بلندترين دژها به شمار مي‌رفت و كماخ نام داشت.
نگهبان اين دژ از گماشتگان داود شاه بود.
كيقباد، فرمانرواي روم، لشكري را بدان دژ فرستاد تا آن را محاصره كنند و بگيرند.
ولي اين لشكر نتوانست بدان دژ نزديك شود زيرا بسيار بلند و بزرگ بود و ساكنانش نيز از آن به خوبي دفاع مي‌كردند.
بنابر اين كيقباد داود شاه را تهديد كرد كه اگر دژ كماخ را تسليم نكند زيان خواهد ديد.
داود شاه نيز به نماينده‌اي كه در آن دژ داشت پيام فرستاد و ازو خواست كه قلعه را تسليم كند.
نماينده او هم قلعه را به كيقباد تسليم كرد.
كيقباد پس از اين پيروزي بر آن شد كه به ارزن الروم رود تا آن جا را بگيرد.
فرمانرواي ارزن الروم پسر عموي وي، طغرل شاه بن قلج ارسلان، بود.
طغرل شاه همينكه خبر حركت كيقباد را شنيد، دست توسل به دامن امير حسام الدين علي حاجب، نماينده ملك اشرف در خلاط، زد و از او كمك خواست و آمادگي خويش را براي فرمانبرداري از
ص: 102
ملك اشرف اظهار داشت.
حسام الدين با لشكرياني كه در اختيار داشت و آنان را از شام و ديار جزيره گرد آورده بود براي كمك به طغرل شاه حركت كرد زيرا مي‌ترسيد كه اگر كيقباد، فرمانرواي روم شرقي، ارزن الروم را بگيرد گستاخ‌تر شود و به پيشروي خود ادامه دهد و به خلاط حمله برد.
از اين رو حسام الدين حاجب براي حفظ خلاط رهسپار روم شد.
كيقباد همينكه از رسيدن لشكريان حسام الدين آگاهي يافت، انديشه تصرف ارزن الروم را از سر بدر كرد و از ارزنگان به شهرهاي خود رفت.
در همين احوال نيز بدو خبر رسيده بود كه روميان كافري كه در همسايگي شهرهاي وي به سر مي‌بردند يكي از دژهاي وي را كه صنوب نام داشت گرفته‌اند.
صنوب از استوارترين دژها به شمار مي‌رفت و به درياي سياه مسلط بود.
كيقباد همينكه به شهرهاي خود رسيد، لشكر خويش را به صنوب فرستاد.
اين لشكر آن دژ را از سوي خشكي و دريا محاصره كرد و از روميان گرفت.
آنگاه بنابر شيوه هميشگي خود به انطاكيه رفت تا زمستان را در آن جا بگذراند.
ص: 103

خروج ملك كامل‌

در اين سال، در ماه شوال، ملك كامل محمد پسر ملك عادل، فرمانرواي مصر، از مصر بيرون رفت و روانه شام گرديد تا به بيت المقدس رسيد كه خداوند پاسدارش باد و آنرا هميشه دار الاسلام قرار دهاد.
سپس از آن جا حركت كرد و به شهر نابلس روي آورد و سراسر آن شهرك‌ها را احاطه نمود.
چون آن نواحي از توابع دمشق بود، پسر ملك معظم كه فرمانروائي دمشق را داشت، همينكه خبر پيشروي ملك كامل را شنيد ترسيد كه به راه خود ادامه دهد و به دمشق بيايد و دمشق را از او بگيرد.
اين بود كه براي عموي خويش، ملك اشرف، پيام فرستاد و از او ياري خواست و تقاضا كرد كه به دمشق پيش وي بيايد.
ملك اشرف نيز تنها با اندكي از برگزيدگان سپاه خويش بدان سو روانه شد و وارد دمشق گرديد.
ص: 104
ملك كامل كه خبر ورود ملك اشرف را شنيد انديشه‌اي را كه داشت به كار نبست زيرا مي‌دانست كه اين شهر بسيار استوار مستحكم است و در آن جا كساني هستند كه در برابر وي ايستادگي خواهند كرد و شهر را نگاه خواهند داشت.
ملك اشرف براي او پيام فرستاد و به دلجوئي از او پرداخت و بدو خبر داد كه به دمشق نيامده مگر براي فرمانبرداري از او و همآهنگي با انديشه‌ها و خواست‌هاي او و همدستي با او براي جلوگيري از تاخت و تاز فرنگيان در شهرها.
ملك كامل در پاسخ گفت:
«من نيز بدين شهرها نيامدم مگر به خاطر فرنگيان. زيرا در اين شهرها كسي نبود كه از دست درازي ايشان جلوگيري كند.
آنها صيدا و قسمتي از قيساريه را تعمير كردند و كسي مانع كارشان نشد.
تو مي‌داني كه عموي ما، صلاح الدين ايوبي، بيت المقدس را گشود و با اين پيروزي كاري كرد كه در طي قرن‌ها و گذشت روزگاران مردم از ما به نيكي ياد كنند.
اينك اگر فرنگيان آن را بگيرند و ما نتوانيم آن را نگاه داريم، اين شكست مايه بدگوئي‌هائي درباره ما خواهد شد كه مخالف ذكر خيري است كه عموي ما وسيله‌اش را براي ما فراهم آورد.
آن وقت در پيش خداي بزرگ و بندگان خدا ديگر چه آبروئي براي ما باقي خواهد ماند؟
بعد هم فرنگيان به آنچه گرفته‌اند قانع نخواهند ماند و دست طمع به سوي شهرهاي ديگر دراز خواهند كرد.
ص: 105
به هر صورت، اكنون كه تو اينجا آمده‌اي من به مصر برمي‌گردم. تو اين شهرها را نگاه دار. من هم كسي نيستم كه درباره‌ام گفته شود كه برادرم را محاصره كرده و با او جنگ كرده‌ام. خدا نكند كه من چنين باشم.» سپس از نابلس به سوي سرزمين مصر برگشت و در تل العجول فرود آمد.
ملك اشرف و همه مردمي كه در شام بودند از رفتن او بيمناك شدند و دانستند كه اگر او باز گردد، فرنگيان بر بيت المقدس و نواحي مجاور آن، كه مدافع و نگهباني ندارد، چيره خواهند شد.
اين بود كه ميان ملك اشرف و ملك كامل پيك و پيام‌هائي رد و بدل گرديد، و سرانجام ملك اشرف شخصا پيش برادر خود، ملك كامل، رفت.
در شب عيد قربان بدو رسيد و در نزدش حضور يافت و او را از برگشتن به مصر بازداشت.
بنابر اين دو برادر در جائي كه بودند ماندند.
ص: 106

تاراجگري جلال الدين خوارزمشاه در شهرهاي ارمنستان‌

در اين سال جلال الدين خوارزمشاه به سرزمين خلاط رسيد و در خلاط تا صحراي موش و جبل جور تاخت.
سراسر آن نواحي را غارت كرد و زنان را به تصرف در آورد و فرزندان را اسير گرفت و مردان را كشت و قريه‌ها را ويران ساخت و به شهرهاي خويش بازگشت.
وقتي به مردم شهرهاي جزيره ابن عمر، مانند سروج و حران و غيره خبر رسيد كه جلال الدين در خلاط تا جبل جور پيش رفته و به ايشان نزديك شده، ترسيدند كه به سراغ ايشان هم بيايد. زيرا فصل زمستان بود و گمان مي‌بردند كه او به جزيره روي خواهد آورد تا زمستان را در آن جا بگذراند، زيرا سرماي جزيره چندان سخت نيست.
روي اين انديشه، بر آن شدند كه از شهرهاي خويش به شام كوچ كنند.
ص: 107
گروهي از مردم سروج نيز به شهر منبج رسيدند كه در شام قرار داشت.
ولي بعد به مردم جزيره خبر رسيد كه جلال الدين شهرهايي را تاراج كرده و بازگشته است.
اين كه آسوده خاطر شدند و در شهرهاي خود ماندند.
سبب بازگشت جلال الدين اين بود كه در سرزمين خلاط برف بسياري باريد كه همانندش سابقه نداشت.
لذا در بازگشت خود شتاب ورزيد.
ص: 108

برخي ديگر از رويدادها

در اين سال، در سراسر جزيره ابن عمر نرخ‌ها پائين آمد و غلاتي كه مردم داشتند مانند گندم و جو محصولش بسيار خوب شد، چيزي كه بود اين ارزاني به آن حد كه پيش از گراني بود، نرسيد.
فقط بهاي هر پنج مكوك گندم به يك دينار و هر هفده مكوك موصلي جو نيز به يك دينار رسيد.
ص: 109

(626) وقايع سال ششصد و بيست و ششم هجري قمري‌

تسليم بيت المقدس به فرنگيان‌

در اين سال، اول ربيع الآخر، فرنگيان- كه خدا لعنتشان كناد- بيت المقدس را با صلح، بدون خونريزي، گرفتند.
خداوند الهي اين شهر را بار ديگر سريعا به جهان اسلام برگرداند.
سبب اين پيشامد خروج امپراتور، فرمانرواي فرنگيان بود كه ما ضمن شرح وقايع سال 625 ذكر كرديم.
او در دريا به لشكر كشي پرداخت و از داخل شهرهاي فرنگيان به كرانه شام رسيد.
ص: 110
لشكريان او، پيش از او حركت كرده و در ساحل اردو زده و در شهرهاي اسلامي كه مجاورشان قرار داشتند به تبهكاري پرداخته بودند.
اين سربازان در شهر صور به سر مي‌بردند و گروهي از مسلمانان هم كه در كوه‌هاي نزديك صور مي‌زيستند. به نزدشان رفته و به ايشان گرويده و به فرمانشان در آمده بودند.
همينكه ملك معظم عيسي، پسر ملك عادل ابو بكر بن ايوب، فرمانرواي دمشق درگذشت، طمع فرنگيان به تصرف شهرهاي شام قوت گرفت.
امپراتور هنگامي كه به كرانه شام رسيد در شهر عكا فرود آمد.
از سوي ديگر فرمانرواي مصر، ملك كامل پسر ملك عادل- كه خداي بزرگ بيامرزدش- پس از درگذشت برادرش، ملك معظم عيسي، از سرزمين مصر به قصد شام بيرون آمده و در تل العجول اردو زده بود.
او مي‌خواست دمشق را از ناصر داود پسر برادرش ملك معظم، كه درين هنگام صاحب دمشق بود بگيرد.
داود نيز از انديشه عموي خود، ملك كامل، آگاه شده و براي عموي ديگر خود ملك اشرف، صاحب شهرهاي جزيره، پيام فرستاده و از او براي دفع ملك كامل ياري خواسته بود.
ملك اشرف به درخواست برادرزاده خويش رهسپار دمشق گرديد.
در آن جا پيك و پيام‌هائي ميان او و برادرش ملك كامل
ص: 111
درباره صلح رد و بدل گرديد.
در نتيجه، صلح كردند و با يك ديگر همدست شدند و ملك اشرف پيش ملك كامل رفت.
ميان اين دو برادر كه به هم رسيده بودند و امپراتور فرمانرواي فرنگيان نامه‌هاي بسياري راجع به صلح رد و بدل گرديد و سرانجام قرار بر اين شد كه بيت المقدس و شهرك‌هاي كمي را كه جزء آن بود به فرنگيان واگذارند و باقي شهرها مانند الخليل، نابلس، الغور، و ملطيه و جاهاي ديگر در دست مسلمانان بماند و جز بيت المقدس و مواضعي كه قرار بود با آن به فرنگيان واگذار گردد، نواحي ديگر به ايشان داده نشود.
ديوار بيت المقدس خراب بود و چنان كه پيش از اين گفتيم ملك معظم آن را ويران كرده بود.
فرنگيان آن را تحويل گرفتند.
اين پيروزي براي مسلمانان گران تمام شد و آن را اهانت بزرگي شمردند و ننگ و اندوهي احساس كردند كه وصف ناپذير بود.
خدا الهي به بزرگواري و بخشش خود، بار ديگر فتح اين شهر و بازگشت آن را به مسلمانان آسان سازد.
آمين.
ص: 1